به سختی نفس می کشید ، خس خس سینه اش خیلی راحت شنیده می شد،قلبش با قدرت تمام می تپید نگران این بود که نکند طرف مقابل نیز صدای تپش قلبش را بشنود . مدتها بود که برای چنین لحظه ای خود را آماده کرده بود.ولی الان که این موقعیت فراهم شده بود تمام مکانیسم وجودش به هم ریخته بود،زبانش گویی دچار لکنت مادرزاد شده بود و از ترس آشکار شدن آن نیز هیچ چیز نمی گفت. و طرف مقابل هم بدون اینکه این همه کلنجار رفتن او را با خود متوجه شود هم چنان با حالتی عاشقانه منتظر سخن گفن او بود تا با تمام وجود کلمات عاشقانه اش را ببلعد.با اینکه چند دقیقه ای بود که با سکوت می گذشت ولی او هنوز نتوانسته بود بر مشکلات درونی اش غلبه کند . هر دم ندایی از درون به او نهیب می زد که بگو آنچه را که می گفتی ولی هرچه می کرد توانایی این کار را در خود نمی دید ، اصلا گویی تمام وجودش لمس شده بودو بی حس .
شاید سخت ترین لحظه زندگی آن موقعی است که مجبور باشی به کسی که دوستش داری
بگویی : نمی خواهت ، برو .
ولی او باید این کار را می کرد چون طرف مقابلش را با تمام وجود دوست داشت و نمی خواست یک نفر دیگر را هم مانند خود قربانی بلای خانمانسوز ایدز ببیند . این تمام سخنانی بود که یک الهام درونی در او زمزمه می کرد.به ناگاه تصمیم خود را گرفت تصمیمی که شاید به اندازه تمام عشق می ارزید ؛ چشمانش را محکم بست تا دیگر هیچ چیز را نبیندو آن دو چشم معصوم و دوست داشتنی نتواند او را از تصمیمش منصرف کند . و سپس با صدایی بلند و حاکی از درد فریاد زد : نمی خواهمت برو ...
و با چشمان بسته و با تمام سرعت دوید تا از او دور شود و سخن دیگری به میان نیاید
و چند لحظه بعد جسد بیجان او را با چشمان بسته با اتو مبیلی که خون او بر رویش پاشیده بود
به پزشکی قانونی منتقل کردند .